معنی شی کهنه و قدیمی

لغت نامه دهخدا

شی

شی. (اِ) کنج و گوشه و زاویه. (ناظم الاطباء).

شی ٔ. [ش َی ْءْ] (ع اِ) چیز. ج، اشیاء، اشیاوات، اشاوات، اشاوی (بفتح الواو و کسرها مثله اصله)، اشائی (علی افاعیل)، همزه به «یا» بدل شد پس سه «یا» جمع شدند میانه را حذف کردند و اخیر را بالف بدل کردند و اول را به واو ویجمع علی اشایا و یقال ایضاً اشیایا، و اشاوه به «ها» نادر است زیرا که شی ٔ «هَ» ندارد و اشیاء بر مذهب اخفش افعلاء است جمع بر غیر واحد خود مانند شعراء زیرا که فاعل بر فعلاء جمع نشود. پس همزه را که میان «یا» و «الف » است جهت تخفیف حذف کردند و لهذا غیرمصروف آید. و یری الخلیل انها فعلا نائبه عن افعال و بدل منه و جمع لواحدها المستعمل و هو شی ٔ فاستثقلوا الهمزتین فی آخرها فنقلوا الاولی الی اول الکلام فقالوا اشیاء علی لفعاء. و بر مذهب کسائی افعال است مثل فرح و افراح که از جهت استعمال و مشابهت به فعلاء در جمع به الف و ت مانند صحراء و صحراوات ممنوع الصرف آید. و فراء شی ٔ را مخفف از مشدد گوید، مانند هَیِّن و هَیْن. (منتهی الارب). هرچه علم به آن و اخبار از آن روا باشد، اسم مذکری است که بر مؤنث و بر واجب الوجود نیز اطلاق شود. ج، اشیاء. جج، اشیاوات، اشاوات، اشاوی، اما اشایا و اشاوه نادر است زیرا «هَ» در شی ٔ نیست. (از اقرب الموارد). || وجود، خواه عَرَض و خواه جوهر. (از تعریفات). || و قولهم «یا شی ٔ» کلمه ای است که بدان اظهار تعجب کنند گویند: یا شی ٔ ما لی مثل یا هی ما لی، ای یا عجبا ما لی. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || چیز و هرموجودی. (ناظم الاطباء). چیز. مقابل شخص. مقابل لا شی ٔ. (یادداشت مؤلف). چیز. (دهار) (مهذب الاسماء). معرب چی و چیز فارسی است. (یادداشت مؤلف):
اگر بهستی مثلت کنیش گردد شی ٔ
که هرکه شی ٔ بود گوهری بود ناچار.
ناصرخسرو.
- امثال:
اثبات شی ٔ نفی ماعدا نکند.
شی ٔ بد لوازم بد دارد.
فاقد شی ٔ معطی شی ٔ نتواندبود.
|| موجود ثابت متحقق در خارج است. (از تعریفات). || فلاسفه لفظ شی ٔ و وجودرا مساوق و مساوی میدانند و آنچه لفظ شی ٔ بر آن اطلاق میشود لفظ موجود نیز در آن اطلاق میگردد. (فرهنگ علوم عقلی). || نزد متکلمین، هرچه که روا باشد خبر دادن از او و صحیح باشد دلالت بر او. (یادداشت مؤلف). در نزد اشعریان شی ٔ همان موجود است و هر موجودی شی ٔ است و هر شیئی موجود است و این دو با یکدیگر متلازمند. و در نزد معتزله بمعنی هر چیزی است که وجودپذیر باشد و آن شامل واجب الوجود و ممکن الوجود است اما شامل ممتنعالوجود نخواهد بود. و ابوالعباس گوید شی ٔ قدیم است و اطلاق آن بر حادث مجاز باشد. و جهمیه شی ٔ را بر حادث اطلاق کنند و هشام بن الحکیم شی ٔ را برجسم اطلاق نماید و اما ابوالحسن بصری و النصیبین از معتزله ٔ بصره گویند که اطلاق شی ٔ بر موجود بر سبیل حقیقت است و اطلاق آن بر معدوم بر سبیل مجاز باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون).

شی.[ش َ / ش ِ] (از ع، اِ) مخفف شی ٔ. چیز:
هنگام همت وی و هنگام جود وی
شی ٔ است همچو لاشی و لاشی بود چو شی.
منوچهری.
همه دادند استعداد هر شی
بمعنی و بصورت میّت و حی.
ناصرخسرو.
گفتم خدای را شی گویند و نیست شی ٔ
گفتا که شی دو چیز بر او گشته معتبر.
ناصرخسرو.
رجوع به شی ٔ شود.
- شی اﷲ؛ ظاهراً این ترکیب در اصل به صورت شیئاً ﷲ (چیزی برای خدا، در راه خدا) و کلمه ٔ سؤال و تکدی بوده است و رفته رفته بصورت «شی اﷲ» و همچنین «شیداﷲ» درآمده و معنی گدا و سائل را بخود گرفته است. (فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده). مخفف شیئاً ﷲ است. (از آنندراج):
برو گدای در هرگدای شو حافظ
تو بی مراد بیابی مگر که شی اﷲ.
حافظ (از آنندراج).

شی. [ش َی ی] (ع ص، اِ، از اتباع) عی ّ شی ّ؛ از اتباع است: جاء بالعی و الشی، یعنی اندک و هیچکاره آورد. مأخوذ من الشواء و هو الرذال. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || دوربین، مقابل نزدیک بین. (از اقرب الموارد).

شی. [ش َ / ش ِ] (اِ) شبنم در لهجه ٔ مردم قزوین. (یادداشت مؤلف).

شی ٔ. [ش َی ْءْ] (ع مص) خواستن. مشیئه. مشاءه. مشائیه. (منتهی الارب). فهو «شاء» (و المراد مشی ٔ). خداوند چیزی راخواستن: شاء اﷲ الشی ٔ؛ أرادَه ُ. (از اقرب الموارد). خواستن. (دهار). || خداوند چیزی را مقدرگردانیدن: شاء اﷲ الشی ٔ؛ قدره. و ما شاء اﷲ برای تعجب، و ان شاء اﷲ برای شرط است. (از اقرب الموارد).

شی ٔ. [ش َی ْءْ] (ع اِ) درعلم جبر نزد مسلمانان بمعنی عدد مجهول یک معادله است. و این اصطلاح اولین مرتبه در کتاب جبر محمدبن موسی خوارزمی بکار رفته است. (از دایرهالمعارف اسلامی).

شی. [ش َی ی] (ع مص) بریان کردن گوشت: شوی اللحم شیاً. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از مهذب الاسماء) (تاج المصادر بیهقی) (دهار). بریان کردن. (ترجمان جرجانی). سرخ کردن (چنانکه ماهی را در روغن). (یادداشت مؤلف). || گرم کردن آب: شوی الماء شیاً. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (آنندراج).


شی برم

شی برم. [] (اِخ) محلی در 163500 گزی بوشهر میان بردخون کهنه و درداحمد. (یادداشت مؤلف). || قریه ای است نه فرسنگی جنوب کاکی در فارس. (فارسنامه ٔ ناصری).


کهنه

کهنه. [ک ُ ن ِ] (اِخ) ده مرکزی دهستان کهنه است که در بخش جغتای شهرستان سبزوار واقع است و 733 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).

کهنه. [ک ُ ن َ / ن ِ] (ص) دیرینه و قدیم. (آنندراج). قدیم. ضد تازه و نو. (ناظم الاطباء). دیرین. دیرینه. عتیق. عتیقه. کهن. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
ز نامه های کهن نام کهنگان برخوان
یکی جریده ٔ پیشینیان به پیش آور.
ناصرخسرو.
از حقیقت به دست کوری چند
مصحفی مانده کهنه گوری چند.
سنائی.
- کهنه قباله ٔ جایی (شهری) بودن، از گذشته ٔ آن آگاهی بسیار داشتن. همه ٔجاهای آن و مالکان پیشین آن را شناخته بودن. همه ٔ مواضع و اوضاع و احوال آن را دانسته بودن. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- امثال:
نو که آمد به بازار، کهنه می شود دل آزار. (امثال و حکم ج 4 ص 1841).
|| پیر. سال دیده. مقابل کودک و جوان. (فرهنگ فارسی معین). پیر. (ناظم الاطباء).
- کهنه ٔ باصفا، پیری که چون جوانان شکفته و ظریف باشد. (آنندراج):
جلوه گر گشت دختر رز باز
کهنه ٔ باصفای من آمد.
محمدقلی سلیم (از آنندراج).
|| خَلَق. خلقان. مندرس. ژنده. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
یکی کهنه خوانی نهادمْش پیش
بر او نان کشکین سزاوار خویش.
فردوسی.
فرعون نگاه کرد موسی را دید با عصا و جامه ٔ کهنه. (قصص الانبیاء ص 99).
کهنه گلیمی که نمازی بود
زَاطلس نو به که به بازی بود.
امیرخسرو.
|| مزمن. مزمنه: دل درد کهنه. جرب کهنه. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || فرسوده. کارکرده. (ناظم الاطباء).کارکرده. فرسوده: کتابی کهنه. (فرهنگ فارسی معین). || گاه برای تعظیم چیزی و رساندن مهارت کسی استعمال کنند: کهنه دزد. کهنه شاعر. (فرهنگ فارسی معین):
اینکه تو بینی به زیر خرقه خزیده
کهنه حریفی است چشم چرخ ندیده.
؟ (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کهنه اصفهانی، اصفهانی سخت گربز. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کهنه غلتاق. رجوع به همین کلمه شود. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کهنه مرد رند، سخت گربز. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| (اِ) رکو. رکوی. خرقه. لته. پینه. یک قطعه کوچک جداکرده از جامه ٔ مندرس. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا): همه روزه او و امثال او... پیاده به در سرایهای ایشان می گردند... تا لقمه ای بخورند یا کهنه ای بستانند. (کتاب النقض ص 41).
زآن عمامه ٔ زفت نابایست او
ماند یک گز کهنه اندر دست او.
مولوی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| لته ٔ زنان. جامه ای که زنان گاه عادت بر خود دارند. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
مر زنان راست کهنه توبرتو
مرد را روز نو و روزی نو.
سنائی (از یادداشت ایضاً).
- کهنه ٔ بی نمازی، لته ٔ حیض. (آنندراج). لته ٔ حیض. حیضه. محیضه. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
کهنه ٔ بی نمازیش نکنی
از ریا دامن نمازی را.
اسماعیل ایما (از آنندراج).
- کهنه ٔ حیض، کهنه ٔ بی نمازی. لته ٔ حیض. (آنندراج).
- کهنه ٔ رنگین، کهنه ٔ بی نمازی. کهنه ٔ حیض. لته ٔ حیض. (آنندراج):
بعد از این بر سر شق بندی شومت آیم
سبب سرخی آن کهنه ٔ رنگین آیم.
حکیم شفائی (از آنندراج).
|| جامه ای که طفل را در آن پیچند یا در زیر او افکنند تا دیگر جامه ها ملوث نکند. پارچه ای که به زیر طفل شیرخوار گسترند یا طفل را در آن پیچند تا جامه ٔ خود و چیزهای مجاور را نیالاید. پارچه ای که زیر طفل افکنند تا بول او به تشک سرایت نکند. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).

ترکی به فارسی

شی

چیز، شی

معادل ابجد

شی کهنه و قدیمی

560

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری